گفتم برایت حرفهای ناگفته را مقابل این همه شاهد بگویم 

که هم خنکائی باشد آتش دل را

و هم سوگندی که شکستنش باشد سکوت بیکسیها

گوش کن صدای گامهایمان بر جاده ی زندگی 

 جون طنین پر صلابت بودن شد ما را 

گامی تو برداشتی و قدمی من 

سوی دریا سوی آسمان سوی فردا سوی هم سوی هستی 

میان سبزه زاران سرمست خورشید خورده زیر درختی نشستیم 

و نگاهمان در هم گره خورد 

و گرمای شرمی کودکانه گونه هایمان را نوازشی دلنشین کرد 

نگاهمان را به دریا دوختیم و صادقانه خود را به همهمه ی پر آرامش امواج سپردیم 

نگاهی به آسمان دست هم گرفتیم  صمیمانه در حضور یگانه پروردگار 

 قدم در مسیری گذاشتیم که تداوم گذر شد در کنار هم بودن  در کنار هم ماندن   

 مثل انروز که خود را سپردیم  به امواج دریا  

امشب می سپارم خویش را به همه واژه ها 

واژه هائی که در امتداد زندگی می رسند به تو 

و  مخملی خیالی میمانند از جنس باران  

درست مثل وسعت تن رنگین کمان که پرتوهای طلائی خورشید  

بر حریر تنش سر میخورند و سرمستی خنده هایشان میشود تبسم باران    

نفحه ی باران خورده ی زندگی مشامم را مینوازد 

و بانگ نام پر حرمت عشقی خاکی در گوشم فریاد می کند 

ز راه امدم امدم درب بگشا 

من از تب و تاب لیلا از اه مجنون و پژواک تیشه های فرهاد در بیستون نمی خوانم 

تو را میخوانم 

شریک لحظه های بیتابی 

مثل سیر در اسمانهاست و تاب بازی بر شانه ی مهتاب  

تو را میخوانم اغوشت امنیت این دل دیوانه 

تو را میخوانم تعریف حقیقت پشتوانه بودن 

تو را یار من تو را یاور میدانم 

تو را من تارو پود حریر ناب عشق 

تو را تا خداوندگار اجازت بخشد یار میمانم

 

 

مرا با خود ببر ای ناب سرشت حقیقت 

مرا ببر ز این دیار  

که من ببریده ام از همه نادمان این بیهوده بازار 

که عشق را در آسمانش نمیبینند  

و خورشید را در پستوی ظلمت  جستجو می کنند 

نگاهم را بدزد ای آسمان 

و شراب مستی را پیشکش لحظه های بی تابیم کن 

مرا بکش مدهوش حس باران خورده ی زندگی 

مرا ببخش رهائی 

باران همه حرف زندگی  

تار جانم به دست گیر و بنواز هیاهوی بندگی 

دلدادگی شیفتنگی 

شیدای پروازم کن 

پروانه ی پر سوخته ام کن 

مرا میهمان یک خوابم کن 

خوابی طلائی 

غرق دعایم کن  

عاشق کن داغ عشق بر هر یاخته ام حک کن 

از آنسوی دالان مهر ورزی نوای دوست داشتن می آید 

و نفحه ی دلدادگی مشام می نوازد 

و فرمانی از اوج جانم را مسخر می کند 

و تقدس یک باور مسحورم میکند 

و حکمی از همه حقیقت  

ذوبم میکند آبم میکند 

مرا عنقا می خواند و خانه ام را نشانم می دهد 

بر قله ی کوه قاف 

بار الها بال پریدنم بخش تا اوج را بیازمایم 

و عشق را بیاموزم تا شهد فدا شدن کامم شیرین کند 

ببخشا تا حرمت پاکی تن پوش همه خطاهایم باشد 

نگاهت بر من افکن که بی تو همه نیستی ام 

که لطف تو بر من خاکی فضل ستایش توست.