مرا با خود ببر ای ناب سرشت حقیقت
مرا ببر ز این دیار
که من ببریده ام از همه نادمان این بیهوده بازار
که عشق را در آسمانش نمیبینند
و خورشید را در پستوی ظلمت جستجو می کنند
نگاهم را بدزد ای آسمان
و شراب مستی را پیشکش لحظه های بی تابیم کن
مرا بکش مدهوش حس باران خورده ی زندگی
مرا ببخش رهائی
باران همه حرف زندگی
تار جانم به دست گیر و بنواز هیاهوی بندگی
دلدادگی شیفتنگی
شیدای پروازم کن
پروانه ی پر سوخته ام کن
مرا میهمان یک خوابم کن
خوابی طلائی
غرق دعایم کن
عاشق کن داغ عشق بر هر یاخته ام حک کن
از آنسوی دالان مهر ورزی نوای دوست داشتن می آید
و نفحه ی دلدادگی مشام می نوازد
و فرمانی از اوج جانم را مسخر می کند
و تقدس یک باور مسحورم میکند
و حکمی از همه حقیقت
ذوبم میکند آبم میکند
مرا عنقا می خواند و خانه ام را نشانم می دهد
بر قله ی کوه قاف
بار الها بال پریدنم بخش تا اوج را بیازمایم
و عشق را بیاموزم تا شهد فدا شدن کامم شیرین کند
ببخشا تا حرمت پاکی تن پوش همه خطاهایم باشد
نگاهت بر من افکن که بی تو همه نیستی ام
که لطف تو بر من خاکی فضل ستایش توست.