مگر نه اینکه روزی باران عاشقانه خواندن را به من آموخت

مگر نه آنکه آسمان مرا راهی سوی پرواز آموخت

مگر نه اینکه شب با آن آغوش آرامش پناهی بود مرا

و زمین با همه سختی اش راهی بود از برای گریز

و این میان من با  سینه ای پر  از هزاران آه بی نام

سپیده دمی دور از انتظار

و فردائی بی نشان تر از حضور عشق

لحظه را در این خلسه ی ناب ورق میزدم

حالا اینجا ایستاده ام

آسمان باز ابری ست مثل آنروزها

و هوای دل من پر از مدهوشی ست مثل همانروزها

نوای مستی شمع میسوزد و دوباره بالهای پروانه به شور آتش

تن پوش خاکستر میپوشد

و این همه خاک یک جا سبک تر از پر همان قوئی میشود که بر بالین جفت

خویش ماند تا نیست شود

کسی آیا در این حوالی سخن از مستی و جنون میراند؟

آیا این روزها هنوز کسی رنگ دلتنگی مهر را بر سیمای زندگی میبیند؟ 

نکند وفا افسانه شده باشد و عشق واژه ای ناآشنا در دیوان غریبگی ما آدمها؟؟

کسی هست هنوز حرمت دل را نگه دار،د

نکند ما از سنگ جای صبوری ،سردی آموخته باشیم

نکند این روزها ما آدمکها صورت حقیقت را رنگ ریا پاشیده باشیم

نکند با بهانه های بی رنگمان ،پریده رنگی غم را نادیده باشیم

نکند حکایت مغموم مادری گریان، کودکی گرسنه، رنجوری ناتوان را نشنیده باشیم؟؟

نکند نکند نکند؟؟؟؟