امروز....،،،

تو را یادت کردم قدوس ،

وتصویر تو بر پرده ی دیدگانم نقش بست طاهره ،

به یادم افتاد وقتی که باب را در شیراز، بهاءالله را در  

تهران پای برهنه از میان مردمان گذراندند ، 

کسی ندید دیدگان تعصب کورند.

کسی سنگینی کینه ء ظلم را بر قلبهای پر درد 

احساس نکرد. 

و کسی پریدن مونا را به اوج هرگز ندید. 

بالهایش را پروردگار هنگام بوسه بر طناب دار به او بخشید.

مگر نه اینکه روزی باران عاشقانه خواندن را به من آموخت

مگر نه آنکه آسمان مرا راهی سوی پرواز آموخت

مگر نه اینکه شب با آن آغوش آرامش پناهی بود مرا

و زمین با همه سختی اش راهی بود از برای گریز

و این میان من با  سینه ای پر  از هزاران آه بی نام

سپیده دمی دور از انتظار

و فردائی بی نشان تر از حضور عشق

لحظه را در این خلسه ی ناب ورق میزدم

حالا اینجا ایستاده ام

آسمان باز ابری ست مثل آنروزها

و هوای دل من پر از مدهوشی ست مثل همانروزها

نوای مستی شمع میسوزد و دوباره بالهای پروانه به شور آتش

تن پوش خاکستر میپوشد

و این همه خاک یک جا سبک تر از پر همان قوئی میشود که بر بالین جفت

خویش ماند تا نیست شود

کسی آیا در این حوالی سخن از مستی و جنون میراند؟

آیا این روزها هنوز کسی رنگ دلتنگی مهر را بر سیمای زندگی میبیند؟ 

نکند وفا افسانه شده باشد و عشق واژه ای ناآشنا در دیوان غریبگی ما آدمها؟؟

کسی هست هنوز حرمت دل را نگه دار،د

نکند ما از سنگ جای صبوری ،سردی آموخته باشیم

نکند این روزها ما آدمکها صورت حقیقت را رنگ ریا پاشیده باشیم

نکند با بهانه های بی رنگمان ،پریده رنگی غم را نادیده باشیم

نکند حکایت مغموم مادری گریان، کودکی گرسنه، رنجوری ناتوان را نشنیده باشیم؟؟

نکند نکند نکند؟؟؟؟

در گوش من آوای یک مستی میخواند

صلابت این ناب حضور تا ابد می ماند

این بزم بی تعبیر مرا در کام خود می بلعد

آسمان بسان گهواره ای مرا در آغوش خود آرام می خواباند

در کلبهء سادهء قلب من جا فقط برای عشق است

هر کس دوست نداشت همه دنیا آسمان زمین از برای اوست

دلم تنگ است اما غمگین نیست

دلتنگ لمس بال پروانه

دلتنگ هماان عصری که

با موهای کوتاه کنار درخت سرو خانه ی پدرم

برادرم عکسی به یادگار گرفت

من پر از عشق بودم

پر از شوق جوانی

نگاه من پر بود از تمنای زندگی

دلتنگم دلتنگ همان اتاقی که حس شعر در من بیداد میکرد

در نیمه شبهای ساکت بهاری

وقتی که با خواهرم هنگام عصر از سرب سنگینی غمی زمینی

خود را بی مهابا مثل م جنون رها در بیابان سپردیم به رگبار بهاری

غمگین نیستم

فقط گذشته را با قلبم در این مخمور عصر بهاری هم می زنیم

هر دو مست، مست می ناب عشق

دیدگانم را میبندم

یاد روزی که آنقدر در من عشق مو ج میزد که سبکبال تر از

پرستوها در نیلی فضای احساس باران خورده ام پرواز می کردم

آه یاد دوستانی از جنس باران مثل گلبرگ آلاله آرام و مهربان

یاد نیمه شبی که از فضای اتاق من صدای شعر بلند بود

و سوالی که جوابش بود یک نام

من و این واژه های آشنا

من و این رخوت بی تمنا

من و این حس مثل دعا

من و دفتر عبادت

من و گریه های بی ندامت

یاد آن تاریکی یک شعر با یک نوا

آن سو نفسی مبتلا

دم و بازدمی بی صدا

و و جودی که همه گوش بود

شنوا

ساده بود و بی ریا

یاد آن که همان شب گرم تابستان مرا با نوائی به خود رساند

آن روزها پی گمشده ای به سبزه زار سر میزدم

بکارت بیشهء باران خورده را با قدمهای هراسانم به کام مرگ می کشاندم

تیک تاک آه زمان گاهی التیام گاهی دهشت خیال دردی بی امان

من همانم همان که عشق را واژه واژه بر جان کاغذ مثل تکرار غلط املائی

دوران کودکی بارها و بارها حک میکرد

یاد ندامت آن دیدگان که عمرش فقط دو سه روزی بود و بس

آن خیابانهای بی انتها

آن همه حرفهای بی محنت که ختم میشد به حیرت ابر از حضور دریا

سران جام ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این سوال بی جواب

شاید خواهرم این واژه ها را میخواند برای مادرم

فرسنگها دور از این جا

من غمگین نیستم

بی تاب نیستم

دیگر دلتنگ هم نیستم

نمی دانم کدامین آسمان را مینگرم؟؟؟

نمی دانم کدامین زمین را گام مینهم؟؟
نمی دانم کدامین خیال خاکی را رنگ آسمانی میزنم؟؟

یادم است وقتی را که مبهوت آن حال روحانی

تیرگی زمین را میشکافتم

من فضا را با ریسمانی نامرئی بالا می رفتم

سوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قلب من این بار هم

بر روح تشنه ام

بر این زخم کهنه ام

مرهمی از نور از باران از دریا از آسمان گذاشت

تسلای نابی ست

خوابم می آید

شب از آن من بود

ناب بود

فردا برای شماست.

سیما