اه ای خاطرات گرد گرفته ی همیشه زنده ی من
پاسخم دهید که درد شیرینیست تکرارتان
شبهای سرد زمستانی و یاد جنون و ان خلسه ی همیشه حاضر میان میدان
منم این میان ،من و دستهائی لرزان، دستهای پینه بسته ی این زمان
این پوست ترک خورده می سراید شب و روز
تکرار هویت گذشته های رد شده ی احساس را قلب را یک دنیای ماندگار را
سلامت را نخواهند پاسخ گفتن این بار پاسخی ده مرا این همیشه ماندنی ای یادگار
شاعری گفت شعر من رنج من است
اما این واژه های آشفته فریاد درد من است
گهی پرواز باز احساس به اوج بی خود شدنهای من است
گاهی به هستی رسیدن در مرز نیستی من است
آنجا که احساس هوائی می خورد و شقایهای سوخته ی بوسه ی باد در تن گیسوانم حک میشوند
نتهای زندگی از میان ذره های این پیکرم فلک را کر میکنند
و آتیه ی تشنه ام را دوراندازی از یک سراب می بخشد
اما من خود را می بخشم
در این ویرانی جان بخش
من احساس را می آزمایم
نیازی نیست واژگان خفته را بیدار کنم
من به سادگی آب زندگی را شنا میکنم
و بسان گسلهای کوههای فرتوت این دنیا توشه ی تجربه را به دوش میکشم
وقتی باور را وقتی خاک را زیر پا لمس میکنم
وفتی بر تن سرمست تو دست میکشم
و هیجان یک هم آغوشی پر لذت را در نی نی نگاهت میخوانم
وقتی گرمای هر بازدم تو نفس را در سینه ام حکم اسارت می دهد
آه نمی دانم این رخوت توصیف ناشدنی که خواب را در این نیمه شب بارانی از من ربوده جگونه میخواهد بر جان این واژه ها کاشانه کند
تلفیق این سکوت این باران این نیمه شب تاریک زمستان با ندای این نوای آرام مرا خواهد کشت
مرا خواهد ربود مرا خواهد برد به ژرفای یک رقص
دستانم بی اختیار شانه هایم بی مهابا بر پوست تنم میخزند
گوئی آهوانی شادان در دشتی سبز میخرامند
دورها نوری سوسو میزند
وسوسه ی ستاره شدن آن دورها مرا صدا میزند
اتاق خوابمان بیخوابی مرا در خواب میبیند
و روح عصیان گر من پی گمشده ای در عریانی جنگال نیمه شبی بارانی دست و پا میزند
آه ای تلاطم گریزپای لختی صبر کن ، بمان
مرا مجال فراموشی ام بخش
باز هم مرا میان بهت این حیرت شگفت جا نگذار
می خواهم درست مثل باران بی رمق بر جان خاک بیافتم
و بر سطح فروتن خاک جاری شوم
میخواهم اشک زمین باشم از ظلم نامردمان
که بی خیال گام میگذارند بر سیمای خاکستری اش
جسم زنانه ی من خواب را به یاری میطلبد
شاید در خواب باران شود سیمای خاک بشوید
شاید هم آغوش زمزمه ی نوای این نیمه شب
از پیله رهیدن را خواب ببیند.
سیما
من و مستی این نیمه شب مخمور
میان دستان مهتاب پشت ابر
بگذار بتابم
میخواهم بتابم بر سیمایت ای اسمان زمین تقدیر بر تو شب
من پرم از حرف واژه پر از اینهمه ناگفته
بگذار بگویم
بگویمت ترا از این تاب از این همه دل بیتاب
من پرم از پرواز از ناگفته این همه راز
دستانت را من ای ناب سرشت ای صلابت میجویم
ببین منم باز این منم
دو دست دو نگاه دو لب یک قلب
اه قلب پر سکوتم دوستت میدارم
تو زا من با همه بوسه های باران
تو را من به حرمت یک فریاد
به اوج اسمانت میخوانم
سلام امدم من
این منم همان شیدا همان دلداده ی بینام
که عشق را به بالین میخواند هر ان
تو را میخوانم تو را میجویم
تو را من به این اغوشت میخوانم
گفتم برایت حرفهای ناگفته را مقابل این همه شاهد بگویم
که هم خنکائی باشد آتش دل را
و هم سوگندی که شکستنش باشد سکوت بیکسیها
گوش کن صدای گامهایمان بر جاده ی زندگی
جون طنین پر صلابت بودن شد ما را
گامی تو برداشتی و قدمی من
سوی دریا سوی آسمان سوی فردا سوی هم سوی هستی
میان سبزه زاران سرمست خورشید خورده زیر درختی نشستیم
و نگاهمان در هم گره خورد
و گرمای شرمی کودکانه گونه هایمان را نوازشی دلنشین کرد
نگاهمان را به دریا دوختیم و صادقانه خود را به همهمه ی پر آرامش امواج سپردیم
نگاهی به آسمان دست هم گرفتیم صمیمانه در حضور یگانه پروردگار
قدم در مسیری گذاشتیم که تداوم گذر شد در کنار هم بودن در کنار هم ماندن
مثل انروز که خود را سپردیم به امواج دریا
امشب می سپارم خویش را به همه واژه ها
واژه هائی که در امتداد زندگی می رسند به تو
و مخملی خیالی میمانند از جنس باران
درست مثل وسعت تن رنگین کمان که پرتوهای طلائی خورشید
بر حریر تنش سر میخورند و سرمستی خنده هایشان میشود تبسم باران
نفحه ی باران خورده ی زندگی مشامم را مینوازد
و بانگ نام پر حرمت عشقی خاکی در گوشم فریاد می کند
ز راه امدم امدم درب بگشا
من از تب و تاب لیلا از اه مجنون و پژواک تیشه های فرهاد در بیستون نمی خوانم
تو را میخوانم
شریک لحظه های بیتابی
مثل سیر در اسمانهاست و تاب بازی بر شانه ی مهتاب
تو را میخوانم اغوشت امنیت این دل دیوانه
تو را میخوانم تعریف حقیقت پشتوانه بودن
تو را یار من تو را یاور میدانم
تو را من تارو پود حریر ناب عشق
تو را تا خداوندگار اجازت بخشد یار میمانم